روز ارتش

دو روز پیش یه خانم و  آقا اومدن خط موبایلشون رو بفروشن  

 

آقا : ببخشید خانم این خط ما رو چند می خرید ؟؟ 

من : شماره تون رو بگید ! 

آقا : ........091273 

من : 195000 

آقا : نمیشه خانم بالاتر بخرید ؟ من از چند جا قیمت گرفتم !
من : نه آقا فکر نمی کنم خطتتون بیشتر از این ارزش داشته باشه ! اگر جای دیگه بالاتر می خرن برید اونجا بفروشید !

 

آقا : میدونی خانم این خط من خیلی ارزشمنده ، زنگ خور نداره ، شماره اش رو فقط فرمانده هامون دارن ، امروز هم که روز ارتشه باید بالاتر بخری !!!! من کلی صبر کردم تا امروز که مناسبت داره بفروشم !

فوضولی موقوف !!!

سرک کشیدن های گاه و بی گاه من به دفتر 50 باعث میشه  یک سری از خاطرات  که داشت کم کم تو ذهنم کم رنگ میشد دوباره رنگ و بوی حیات بگیره .

انگار تمام خاطرات اون روزها جلوی چشمات ردیف میشن !

عجب روزایی ! بعد از استخدام مژگان به عنوان کارمند که همونطور که گفته بودم تمام همسایه ها رو هم تحت تاثیر خودش قرار داده بود اتفاقات رنگارنگی رخ داد که از اونجایی که بر خدا این اتفاقات پوشیده نیست در نتیجه بر شما هم پوشیده نخواهد یود !

من که شیطنت دوران دبیرستان عجیب در وجودم رخنه کرده بود با خانم " ز " نقشه ای کشیدیدم تا فقط یه کم بخندیم خداییش فکر نمی کردیم کار تا این حد بیخ پیدا کنه !

همه چیز از یه حساسیت بی مورد شروع شد . حساسیت بیش از حد مژگان به جناب سعیدی ! البته این جناب سعیدی هم یه نمه مشکوک بود ! مثلا هر وقت می یومد دفتر فقط با من و خانم " ز " صحبت می کرد حتی اگر مژگان بیکار بود و مامشغول پاسخگویی به ارباب رجوع  بودیم باز صبر می کرد تا کار یکی از ما دونفر تموم بشه ومبادا سراغ مژگان بره !

همه ی این رفتار ها و یک سری اتفاقات دیگه که الان دقیقاَ یادم نیست باعث شد اون فکر احمقانه به ذهن من و خانم " ز " خطور کنه و اون این بود که ما به دروغ راز سر به مهری رو برای مژگان باز گو کنیم و اون چیزی نبود جز رفاقت خیالی من و جناب سعیدی هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمی کنم هنوز عکس العمل مژگان تو خاطرم تداعی میشه وقتی یاد اون روز می افتم!

اول ساکت شد و یکی دو دقیقه ای به من خیره شد بعد گفت مریم تو هم ؟؟‍!! از تو بعیده ! اونم با کی با این پسره یه لاقبا !! بعد رنگش پرید بعد عصبانی شد هر چند دقیقه یک بار هم به من میگفت جون مریم سر کارم یا راست میگی و من بیشعور با وقاحت تمام میگفتم دروغم چیه !!

به قدری طبیعی بازی کردم که خانم " ز " من رو کشید کنار و گفت نکنه واقعاَ خبری هست !!؟؟
اون روز تموم شد و فردا صبح خبری از مژگان نشد تا اینکه روز به نیمه رسید یکهو دیدیم مژگان خانم وارد شدند با رنگ پریده و صد البته بدون آرایش ! و اینجا  بود که ما  عجیب یکه خوردیم ! به قول خود مژگان که میگفت اگر رو به قبله هم باشه آرایش کردنش ترک نمیشه ! خوب تصور مژگان بدون آرایش هم بعید بود چه برسه به دیدنش ! اینجا بود که ما پی به عمق فاجعه بردیم البته یه حسنی هم داشت و اون اینکه ما کاملا پی بردیم که نخیر خبرهایی هم بوده که ما از آن بی اطلاع بودیم !!

حال همه ی این ها به کنار با فرض وجود رابطه 90 درصدی فی ما بین مژگان و جناب سعیدی بنده چطور می خواستم با این جناب سعیدی روبرو بشم از این پس خدا عالمه !!!
روبرو شدن به جهنم همه اش از این می ترسیدم این پسره به قول مژگان یه لاقبا فک کنه کی هست که ما همچین خالی بندی رو ردیف کردیم !

 

 


نتیجه اخلاقی : فضولی موقوف !!  



+ آپ کردن بعد از چند ماه لذتبخشه !                                                                                                    


کارمند از نوع بانو !

یادش بخیر یه روزایی یه اتفاقایی تو این دفتر50 افتاده که فراموش کردنش خیلی سخته و هر از گاهی یادآوری شون لبخند رو مهمونت میکنه  اتفاقای خیلی جالب، آمد و رفت های آدمایی که الان تو به صدقه سری همین دفتر 50 تا از در وارد میشدن می تونستی تشخیص بدی کارشون چیه انگار تک تک اعضای صورتشون باهات حرف میزدن می تونستی تشخیص بدی یه کار غیر متعارف ازت می خوان ، آدم سه پیچی هستن یا نه !! همه ی اینا رو جناب مسئول دفتر یادمون داده بود البته یه خورده بدبین بود نسبت به آدما ! خود من برای کار تو دفتر 50 از هفت خوان رستم رد شدم !خداییش دست این جناب پسر همسایه درد نکنه ( خیلی وقت بود یادی ازش نکرده بودم ) . میگم که آدمای زیادی تو این دفتر رفت و آمد داشتن از کارمند شریف بازار ناصر خسرو گرفته تا مثلا قاضی و وکیل و همه ی این ها رفقای جناب مسئول دفتر بودن این جناب مسئول دفتر یه عقیده ای داشت که  مثلا مشتری گرام که وارد دفتر میشن باید سریع در یک نگاه تشخیص بدی چند مرده حلاجه ؟! از اون آدمایی هست که یه روزی یه جایی به کارت بیاد یا نه ! خب عقیده اش بود دیگه، کار انسان دوستانه زیاد انجام میداد ولی این انتظار رو هم داشت که اگر یه جایی کارش بیخ پیدا کرد و احتیاج به کمک داشت اون طرف مقابل هم نامردی نکنه دستش رو بگیره !!

جالب اینجا بود که به من هم همیشه این توصیه رو می کرد و بگذریم که من در این یک زمینه اصلا شاگرد خوبی نبودم !

داشتم از اتفاقات جالب دفتر 50 می گفتم بعد از رفتن میترا نیاز به یک کارمند احساس میشد البته هیچ کس این نیاز رو احساس نمی کرد غیر از من و جناب مسئول دفتر، من با حجم بالای کاری و جناب مسئول دفتر که نیم نگاهی هم به پرونده های اسکن داشتن با عقب افتادن مراحل تکمیل پرونده  !! مخالف سرسخت افزایش نیرو مخصوصا از نوع بانو سرکار خانم " ف " همسر جناب مسئول دفتر بودن !

مدتی هست که یه خانمی به دفتر ما رفت و آمد داره و من فقط در حد یه مشتری نسبت به ایشون شناخت دارم ولی خانم " ز " کمی دقیقتر بود و مدام به من هشدار میداد که : غلط نکنم این دختره قراره همکارمون بشه . بعضی وقتا نسبت به بعضی از آدما حس خوبی نداری ! این تنها دلیل خانم " ز " بود برای مخالفت با حضور مژگان تو دفتر !! بله !! سرسخت ترین مخالف حضور مژگان تو دفتر خانم " ف " بود و کمی از  تنفر این دو به من هم سرایت کرده بود من که مشتاق حضور یک کارمند جدید بودم حالا ...!!!

خلاصه از اونجایی که جناب مسئول دفتر فوق العاده لجباز تشریف دارن و همینطور اگر اراده کنن کاری رو انجام بدن حتما به فعلیت می رسونن ، مژگان شد کارمند جدید دفتر 50 ! هیچ وقت  اون روز رو فراموش نمی کنم درست 45 دقیقه خانم " ف " تلفنی با من صحبت کرد و به شخص بنده و جناب مسئول دفتر بد و بیراه گفت ! کاری بود که شده  پی آمد این استخدام غیر منتظره قهر کردن یک هفته ای خانم " ز " بود که البته خودش پشیمون شد و مجدد برگشت سر کار !

مژگان برخلاف ظاهر غلط اندازش چندان هم دختر بدی نبود البته اون اوایل یه کم مظلوم نمایی هم چاشنی کارش بود که همین امر خانم " ز " رو هم نرم کرد در عرض یکی ، دو هفته ما سه نفر چنان با هم گرم گرفته بودیم که جناب مسئول دفتر رو متعجب و خانم " ف " رو عصبی تر کرده بود !هر روز تماس می گرفت و از من آمار مژگان رو می گرفت !
راستی ورود مژگان همسایه ها رو هم تحت تاثیر قرار داده بود از جمله  برادران گرام واحد بیمه  !!

 

 

پ.ن 1 : کم نبودن آدمایی که می یومدن و ازتو می خواستن سیم کارتشون رو بدون مدرک تعویض کنی ، براشون سند تعهدی بزنی  خیلی وقت ها نه فروشنده حضور داشت و نه خریدار ( این بود کارای غیر متعارف )

 

 

پ.ن 2 : معرف مژگان حاج آقا پدر جناب مسئول دفتر بود ، و مدام در مقابل مخالفت های ما میگفتن : شما خانم ها از حسودی چشم ندارین حتی همدیگه رو ببینید ، مثل الان که نمی تونید بهتر از خودتون رو ببینید !!!!!!!!!!!!!

 

 

پ.ن 3 : اون روزای اول مژگان خیلی خوب همکاری می کرد به قول مسئول دفتر سر موقع می یومد سر موقع می رفت ، کارمون هم خیلی جلو افتاده بود  . خلاصه یه همکار تمام عیار بود ولی به قولی شاهنامه آخرش خوشه !!!